آخرین ساعتای بیست و سومین سال زندگیم داره سپری میشه ...
چه زود و چه سریع ...

" دنگ ! دنگ ! دنگ ! "

نگاهی به خودم میندازم و یکسال گذشته ( بیست و دو سالگی و سنی که همیشه ازش خوشم میومد ) ؛ حیف که سپری شد ... و فقط سپری شد .

هنوز همون جای قبلیم با یکمی نوسان اینورواونورتر ؛ با همون اخلاقای گند ِ همیشگی ،همونقدر ... و ... و ... فکر نمیکنم خیلی عوض شده باشم البته به جزء اون چیزایی که تجربه به من آموخت ...
...
تو بعضی تصمیمانسبت به گذشته مطمئنترومصممتر شدم و البته امیدوارتر ...

آشپزیمم خیلی بهتر شده ؛ یواش یواش داره مثل مامان میشه ؛ البته امیدوارم ، درسمم که به همون بدی ِ قبل ِ ، می مونه پنجه و مضراب و صدای سازم ... مضرابم که خیلی قویتر نشده ولی پنجم نرمتر ِ و رونتر و صدای سازمم که استادم باید نظربده ...
...
تارای سفید لابه لای موهامم از قلم نیفته که حالا بیشتر از قبل شده ...

خلاصه همون آدم قبلیم با این تفاوت که امشب یه جوریه ... نمیدونم چمه !! مضطرب و ناآرومم ، دلم تنگ ، میترسم ...

گذشت سریع زمان ، موندنت سر جای همیشگی ، باقی موندن کلی سوال بی جواب و کلی ابهام و حل نشدن کلی مسائل کوچیک و بزرگ بعد 23 سال توی ذهنت ، پشت سر گذاشتن سالها پشت سر هم بدون اینکه بدونی تهش چیه و قرار چی بشه ، یکمی تلخ ؛ البته کمی بیشتر از یکمی ...

بگذریم ؛ شب تولدم و من باز خل شدم ...
ساعت یازده و نیم من یه دختر بیست و سه ساله ام ؛ وای چقدر بزرگ ...

از یه چیزی مطمئنم که میخوام به فال نیک بگیرمش ؛
هیچوقت تو همچین شبی ماه و به این قشنگی ندیده بودم ،دستتو اگه دراز میکردی بهش میرسید ... اگه امشب ندیدینش فردا حتمن اینکارو بکنین ...