حاضر میشم و میرم جلو آینه ، از قیافهء خودم بعد از یکی دو ساعت خواب عصرونه خوشم میاد ...
یاد بعد از ظهر می افتم ، حالا دیگه سرخی گونه هام با سیاهی اسلام سرم تو ذوق میزنه ؛ یکمی صبر میکنم تا قیافم سر جاش بیاد .
طبق معمول تا اوتوبوس بیاد روزنامه ها رو نگاهی میندازم ؛ و طبق معمول هیچ خبر خوب و خوشایندی به چشم نمیخوره ؛ یا شیراز یا شهلا یا فوتبال ، ( هر از گاهی سرمون با یه چیزی گرم میشه ) ...
چقدر وحشتناک ! یه عده مردن و عده زیادیم که اوضاشون بد ِاز بلایی که قرار بعدن سرشون بیاد تو هراسن یا فرار میکنن ، چه مملکت خنده داری ...!
لعنت به این خط 20 و 62 که هیچوقت به موقع نمیاد و لعنت به این خط 15 که همیشه به موقع میادو حرص منو درمیاره ...

چه آدمای عجیب غریبی ، یه لحظه همه حواس اوتوبوس جلب یه دختر کم سن و سال میشه حتی حواس من که یه جای دیگَست و به خودش جلب میکنه ، وای خدای من چه مردم احمقی یا از این ور میافتیم یا از اون ور ... خجالت میکشم و سرمو میندازم پایین ..
ساعت هفت ِ ، تو کتابخونه مرکزیم ، پیش بچه ها ؛ چه خوب ، از دیدنم چه ذوق میکنن و کلیم بهم میخندن که تازه اون موقع رفتم کتابخونه ...
مریم بهتر ِ ، آرومتر ِ خدا رو شکر ... مریمم حالش خوبه کاش میدونستم درونشم مثل چهرش ِ یا نه ...