اولین چیزی که به ذهنم رسید موهاش بود ، یادم همیشه موهاش مشکی ، بلند و ناز بود ؛

" زن عمو موهاشو کوتاه کردن ؟ "
" آره ؛ تراشیدن ... "
و با سوال احمقانم زن عموی همیشه محکم گریه کرد ...

اومدم اینجا ازتون بخوام براش دعا کنین ؛ خواهش میکنم ...
هانیه ؛ دختر خواهرزن عموم ؛ خیلی باهاش صمیمی نبودم و ارتباطی نداشتم... ولی اونچیزی که امروز شنیدم باور کردنی نیست ، مدام فکر میکنم همه چی شوخی ِ ...
هم سن و سال خودم ِ ؛ شایدم کوچیکتر ، یکسال ازدواج کرده و حالا یه دفعه تو سرش تومر پیدا شده ؛ امشب عمل داشته و نتونستن کامل تومرشو دربیارن ..
دعا کنین توروخدا براش ...

مگه میشه همه چی اینقدر پوچ باشه ؟ آره ؟ مگه میشه ؟ ...
چقدر ترسناک ِ این زندگی ، این قانون ناشناخته هستی که تو رو هر جا بخواد میکشونه ، این جبر که رو سرنوشت تو حاکم ِ و چفدر تلخ ِ این شوخی که مدام با بشر میشه ...
چقدر تلخ ِ ...

براش دعا کنین ...