
طبق معمول اولین اثر دو سه روز مریضی تو صورتم دیده میشه ...
به قول مامان رنگ پریده و بی حال و کمی لاغر شده ...
با رگهایی که شاید خون چندانی توش نباشه ...
به خاطر مامانم که شده یکی دو روز دیگه که همه جوره حالم بهتر شد تمام کارایی که بابتش حرص و جوش میخوره رو راست و ریست میکنم ...
چک کردن چشا ...
انجام سیتی اسکن ...
قرصای آهن ...
روزی دو سه ساعت استفاده از لنز و ...
و تمام کارایی که یه روزی شروعش کردم و ناتموم گذاشمش ...
چَشم مامان چشم ، چشم ، چشم ، چشم ...
میدونم با کلی کارو گرفتاری این روزا همه فکر و خیالش من بودم ، شبا با تمام خستگی و بی خوابی چند بار بالا سرم میومدو تو خواب و بیداری دستاشو روی صورت و بدنم حس میکردم ...
حق داره ، خاطرهء بدی از من و مریضی و تب ِ شدیدیم تو بچگی داره ...
دلم میخواد براش همه کار کنم همونجور که اون میکنه ؛ مثل همه منم مطمئنم که مامانم بهترین مامان روی کره زمین ِ ...
دوسش دارم خیلی زیاد و میدونم هر چی بگم و بنویسم کلماتی بیش نیست و هیج جوره نمیشه هیچکدومشونو توصیف کرد ...