چهار زانو روی تخت نشته بود ؛
حرفش که ناتموم ؛ تموم شد گوشی رو قطع کرد و زانوهاشو تا کرد و آرنجشو به زانوهاش تکیه داد و دو تا دستشو لای موهای قهوه ای ِ بازش برد و یه زمان طولانی با یه چهرهء پر از بغض و پر از حرف در اون حالت ساکت ِ ساکت موند ...کنارش نشستم ولی حتی حاضر نبود با من حرفی بزنه ، یه لحظه ترسیدم از سکوتش و از اونچه احتمالن توی ذهن شلوغش داره میگذره ...
بالاخره سکوتشو با یه جملهء تلخ ناامیدانه شکست که دلم نمی خواد اینجا تکرارش کنم ...
تنهاچیزی که تو اون لحظات درونم میگدشت نفرت از " غرور " و " آدماش " بود ؛
" انسانهای پوک ِ تو خالی " که قادرن به خاطر خودشون احساس و روان و تمام امید یه انسان رو اینجوری خورد کنن ؛ موجوداتی که اگه حاضر میشدن کمی کوتاه بیان ما الان تو همچین دنیای کثیفی زندگی نمی کردیم ...
" اشرف مخلوقات " !!!! چه اسم خنده داری ...
بگذریم ، امشب حالم خیلی گرفتست ...

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است ،
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ،
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ...
حرفش که ناتموم ؛ تموم شد گوشی رو قطع کرد و زانوهاشو تا کرد و آرنجشو به زانوهاش تکیه داد و دو تا دستشو لای موهای قهوه ای ِ بازش برد و یه زمان طولانی با یه چهرهء پر از بغض و پر از حرف در اون حالت ساکت ِ ساکت موند ...کنارش نشستم ولی حتی حاضر نبود با من حرفی بزنه ، یه لحظه ترسیدم از سکوتش و از اونچه احتمالن توی ذهن شلوغش داره میگذره ...
بالاخره سکوتشو با یه جملهء تلخ ناامیدانه شکست که دلم نمی خواد اینجا تکرارش کنم ...
تنهاچیزی که تو اون لحظات درونم میگدشت نفرت از " غرور " و " آدماش " بود ؛
" انسانهای پوک ِ تو خالی " که قادرن به خاطر خودشون احساس و روان و تمام امید یه انسان رو اینجوری خورد کنن ؛ موجوداتی که اگه حاضر میشدن کمی کوتاه بیان ما الان تو همچین دنیای کثیفی زندگی نمی کردیم ...
" اشرف مخلوقات " !!!! چه اسم خنده داری ...
بگذریم ، امشب حالم خیلی گرفتست ...

بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ،
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ...