تمام روز در آئینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید
وبوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود

کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟
به من چه دادید ؛ ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه زایمان گله دورم کرد !
چگونه قلبم بزرگ شد
وهیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود
وگرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !

تمام روز تمام روز
رها شده ؛ رها شده ؛ چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
ومهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند ...

کدان قله کدان اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد ...
مرا پناه دهید
...

همیشه همینجوریه ،همیشه همینجوری بوده ...
یه روزی با یه چیز کوچولو تمام وجودتو شاد میکنه و یه روز به راحتی یه غم بزرگ تو ذره ذره زندگیت می پاشه ...
معلوم نیست این " قانون ناشناخته هستی " با ما چه میکنه !!

عزیزی از دست رفته ؛ عزیزی که هیچوقت ندیدمش ولی میدونم که انسان بزرگی بوده ...

بعد کلی دوندگی و خستگی و یه روز سخت فکر همه چیزو میکردم جزء شنیدن لرزشای یه صدای دوست داشتنی و بغضی که لمسش دل منو حری ریخت ...
سرم داره منفجر میشه ، چشام سنگین ِ سنگین ِ ، سوختگی ِ پام به شدت اذیتم میکنه و حالا دوری و دلتنگی ام بهش جوری اضافه شده که بقیه در مقابلش فراموش میشن ...

فشار زیادی رو باید تحمل کرد ، کاشکی میشد محکم بود و صبور ...
محکم باش و صبور ..
خواهش میکنم ...
خواهش میکنم ...
خواهش میکنم ...