رويا

به چشاش نگاه کردم ، به نگاهش ...
به چهرهء بازش ، به لبخندش ...
به دستاش ، شونه هاش ، قدماش ، نفساش ...
و به همهء وجودی که قابل دیدن بود ...
نمیدونم اون داشت به چی فکر میکرد ، به چی نگاه میکرد و چی درونش میگذشت ...

فقط تو اون لحظات میدونستم که
"چقدر من این بشرو دوست دارم" ...
و ای کاش همین برام کافی بود ...