آمارانتا اورسلا گفت : حیوونی مادر بزرگ! از پیری مرد.
اورسلا سخت وحشت کرد و گفت : من زنده هستم!
آمارانتا اورسلا جلو خنده خود را گرفت و گفت : می بینی حتی نفس هم نمی کشد.
اورسلا فریاد زند : من دارم حرف می زنم!
آئورلیانو گفت : حتی حرف هم نمی تواند بزند ، مثل یک جیرجیرک کوچولو مرد!
آنوقت اورسلا تسلیم حقیقت شد و آهسته گفت : پروردگارا پس مردن چنین است.



صدسال تنهایی