تازه وقتي وارد خونه ميشم و اتاقمو بزرگتر از هميشه احساس ميكنم و ديگه تخت يلدا ، لباساش و
وسايلشو نميبينم باورم ميشه كه يلدا ديگه اينجا نيست هرچند تو اين چند روز مدام اومده و ما رو ديده ...

وقتي به نبودنش پيش خودمون فكر ميكنم دلم ميگيره و وقتي به خوبي و خوشي و به بالاخره رفتنش فكر ميكنم خوشحال ميشم ...
تو اين يه سال چيزايي اتفاق افتاد كه هر چند ممكن به نظر يه ناظر كوچيك و بي اهميت باشه ، پيش اومدنش تو خونهء ما براي بابا مامان و يلدا غير قابل تصور و هضم بود ...
اتفاقا ، حرفا و نگاها و برخوردايي كه هيچوقت انتظارشو براي خودمون نداشتيم ...
حالا همه چي گذشته ...
فقط يه عالمه توقع و انتظارات خاك خورده باقي مونده كه فقط بايد باهاش ساخت ... بهش كمتر فكر كرد و واقع بين بود ...

همه چي تموم شده و ما يواش يواش به يه زندگي ِ سه نفره بايد عادت كنيم ...
تو اين روزا هر وقت حرف يلدا و جاي خاليش شده بابا و مامان گريه كردن : ميدونم براي هر دوشون خيلي سخت ِ ...
منم دست كمي ازشون ندارم ، تو عروسي كه حسابي گل كاشتم اونقدر گريه كردم كه خيليا رو ناراحت كردم . چيزي از عروسا خواهرم نفهميدم هرچند مدتها منتظرش بودم ، ولي تا اومدم بفهمم تموم شد ؛ البته به غير از لباسش كه قبلن ديده بودم و سفرش كه مامان چيند و واقعن قشنگ شده بود ...
فكر ميكنم يه مدتي طول بكشه تا خستگي اين مراسم و خستگي فشارا و كاراي غير منصفانه تقسيم شده از تنمون در بياد ...

بگذريم ...
اومدم اينجا يكي از بهترين روزاي زندگي ِ يلدا رو ثبت كنم و روزي كه من مهمترين نقشم تو زندگي رو تا حالا داشتم : " خواهر عروس"

بيست و هشت آبان ِ هشتاد و سه ...
يلدا ِ عزيز مبارك .