ژاكتمو مي پوشم ، جورابامو پام ميكنم ، موهامو باز ميزارم و چنگي لاش ميزنم و خستگيشو ميگيرم
بدنمو ميكشم و توي تخت فرو ميرم .
امشب خيالم راحت ِ ؛
با كلي ترس و ترديد باهاش حرف زدم ، نيت كرده بودم اگه چيزي به خاطر من توي دلش ِ هر جوري شده درش بيارم و ساعتها به چي جوريش فكر كرده بودم ، مدتها با هم حرف زديم تا مطمئن شدم هيچي به دلش نيست ...
خيالم راحت شد ؛ حالا مطمئنم دوباره تنهام و كسي تو حسم شريك نيست و درونم به جايي بيرون از چارچوب ما درز نكرده ؛هنرپيشهء خوبي بودم و بايد بهترم باشم ...
ديگه چيزي رو دوشم نيست ولي توي دلم چرا ؛

كاشكي همه چي متقابل بود، كاشكي با منم اينجوري برخورد ميشد ،كاشكي گاهي من و نگاه متفاوتم بالاتر از هر چيزو هر كسي قرار مي گرفت ، كاشكي منم ديده شده بود؛ تو تمام اون لحظاتي كه روي نيمكتي ، غريبه مينشستم ؛ كاشكي كسي تو شرايطي كه نبايد مي بودم ولي بودم و ديده نميشدم ، پيدام ميكرد ؛ دستمو ميگرفت و لرزششو احساس مي كرد و از سرديش هيچوقت چندشش نمي شد ؛ كاشكي ميدونستيم "چي رو به چي قيمتي " ...

پتومو مي كشم روي سرم و سعي مي كنم با نفسام گرم بشم ؛
هنوز همون بامداد تازه ام ،
ولي اي كاش ...