با ديدن چهرت و خوندن حرفهات ، تمام وجود آدم تير مي كشه ، درد مي گيره ؛ يه درد نفس گير كه براي رهايي ازش راهي نيست . نمي دونم ، شايد بشه سر يه كوه ، توي يه دشت يا لب دريا با يه داد بلند، كمي قدرت اين بغض خفه كننده رو گرفت ...

وقتي تو و تمام لحظاتي كه بر تو گذشته و مي گذره رو تصوير مي كنم و اون شرايطي كه هر لحظه ادامه يافتنش دردناكتر از لحظه پيش ِ ؛ از خودم شرمم مياد و از تمام كسايي كه فقط گفتن و هيچ نكردن ، شايد اگه فقط به تعداد صداها ، مرد داشتيم ؛ الان لازم نبود اينگونه از جونت و از زندگيت مايه بزاري ...

اميدوارم هيچوقت از دستت نديم ، كه اگه اين اتفاق بيافته ، دلمون براي لفظ " آزادي " ، براي " خواستن " ،
" مبارزه " ، " تلاش" و " اميد " تنگ خواهد شد ...