چقدر آدما مي تونن خودخواه و خودبين باشن ؟ تا چه حد مي تونن بي فكر حرف بزنن و تصميم بگيرن ؟ چطور مي تونن اينقدر سنگ باشن ؟ اينقدر يخ و بي احساس ؟ چقدر مي تونن نسبت به نابودي زندگي ديگران بي تفاوت باشن ؟
واقعن برام عجيب ...

به خاطر تمام تلخي اي كه تو وجودم نشسته ،
به خاطر تمام فشاري كه به تنهايي مجبور به تحملش بودم ،
به خاطر تمام ضعف و سستي اي كه امروز از خودم نشون مي دم، تمام بي حوصلگيام ،
به خاطر تمام لحظاتي كه گوشه تنهاي اتاقمو به مامان ، بابا ، يلدا و اطرافيانم ترجيح دادم ،
به خاطر تمام بغضايي كه به زور خفشون كردم يا اونايي كه نتونستم جلوشونو بگيرم و وقت و بي وقت سرازير شدن و به خاطر اشكاي امروز؛ اگه به حق باشه ،
به خاطر يه دنيا احساس لگدمال شده ،
به خاطر تمام تفاوتام با بامداد شنگول سالهاي قبل ،
به خاطر از دست دادن ارزشها و باورايي كه خيلي برام مهم بوده ،
به خاطر بامداد خسته و متفاوت و دوست نداشتني امروز ،
به خاطر اونچه درونم نابود كردي و اونچه به جاش كاشتي و از من ساختي ،

هيچوقت نمي بخشمت ...


شايد يه روزي شرم از اين همه سال اختلاف سن رو گذاشتم كنار و براي اولين بار و آخرين بار چشم تو چشم تك تك اين جملاتو بهت گفتم و كمي سبك شدم ، شايد ...

پ.ن:چرا مخاطب قرارش دادم ؟! ايشون كه هيچوقت اينجا رو نديده و نخونده و نخواهد خوند !!!

پ.پ.ن: راستي ببخش ، واضحتر از اين نميتونستم بنويسم ، دوباره شد يه نوشته تمام عيار بامدادي ، نه ؟...

(اگه با اين پستم كسي رو نگران و ناراحت كردم ، معذرت مي خوام ؛ بايد مي نوشتم وگرنه مي ترسيدم يه كاري دست خودم بدم ؛ بازم معذرت )