يه چيز جالب بگم ؟ باور مي كنين ؟! مي دونين من كيم ؟
يه بامداد محكم و استوار كه تا همين الان الانش دقيقن 70 ساعته نخوابيده ، آره 70 ساعت و از اين 70 ساعت يه چيزي حول و حوش 30 ساعت كه فقط 13 ساعتش مال امروز بوده توي تخت و با كلنجار رفتن و تلاش بيهوده كردن گذشته .
خيلي شيكم، نه ؟
مامان و بابا كه كلن مات و مبهوتن ، هر وقت به قصد لالا، خدافظي مي كنم و بعد چند ساعت از اتاق ميام بيرون و يه راست ميرم سراغ يه چيز داغ كه از سر درد احتماليم جلوگيري كنه بدو بدو ميان جلو و ميگن " خوابيدي ؟ " منم خيلي طيبيعي ميگم " نه " ...
مي دونين شبيه كي شدم ؟ شبيه آلپاچينو ( واي معذرت ميخوام! آل پاچينو ) تو فيلم بيخوابي كه 5شنبه سينما 1 پخش كرد ، خيلي با حال بود ، حسن تصادف جالبي بود پخش اين فيلم و حال و هواي اين روزاي من ، در ضمن چش و چارمم يواش يواش داره ميشه همونجوري مثل جناب آل پاچينو ؛ "خمار" ...
با اوضاع و احول دوروبرم تقريبن درس و مرس و بي خيال شدم،(در ضمن خيلي خيلي ممنون بابت همدردياتون ولي مطمئن باشين مشكل من ازاسترس و درس نسيت ، حداقل اوناييكه منو ميشناسن ميدونن كه تو اين زمينه ريلكس و راحتم، هر مشكل و فكر و خيالي باشه، ته ته ليستش درس و كنكوره...)
فعلن بيشتر به فكر درمون مرض خودمم ، راستي احتمالن شماها نمي دونين اين نوع عجيب غريب بيخوابي از علائم بيماريهاي مخوفي مثل " آنفولانزاي مرغي " هست يا نه ؟
محض اطلاع ونياز به راهنمايياتون، علائم مرض بنده :
خوابالودگي فراوان ، اشتهاي فوق العاده ، عطش زياد به بيرون رفتن، صحبت كردن، تمر هندي و ترشك و البته ديدن فيلم و بالاتر از همه اينا دوباره خوابالودگي فراوان + بابا قوري شدن چشمها و زدن يك عدد جوش بر روي لپ سمت راست و ...
(شايد اون قو خوشگلا كه امروز جسدشونو نشون داد،قبل مرگشون دلشون مثلن تمر هندي مي خواسته، مگه نه ؟ ...)
بگذريم،...
از اونجاييكه همه چيمون بايد به همه چيمون بياد و مثل هميشه " زن زايد و زپلشك آيد و مهمان ز در آيد " اين روزا درگير يه مشكل خانوادگي ،انساني وصد البته تراژدي هستم ...
كمك كردن به يه دختر پانزده شونزده ساله ء در شرايط خيلي خيلي بحراني و تا حدي كه قادر دست به هر كاري براي نجات خودش بزنه، آدمي كه دوروبرش پر از گند و كثافت ِ و سالهاست تو اون همه بدبختي ِ متاسفانه ريشه دار زندگي كرده و بايد خيلي خيلي ذات خوبي داشته باشه كه تا حالا تونسه خودشو حفظ كنه ...
وحالا براي رها شدن از شرايطش داره انقلابي مي كنه كه دودش تو چش خودشم ميره ...
از اينكه معلم اخلاق باشم خيلي بدم مياد، از اينكه مدام شعار بدم و چيزايي بگم كه خودم بهش هيچ اعتقادي ندارم ...
ولي اين بار مجبورم، ظاهرن خوب حرف مي زنم و به دليل نوع اخلاق و برخورد و سن وسالم روم زيادي حساب باز كردن ، امروز يه دو سه ساعتي كلاس داشتيم ، بقيشم مونده واسه فردا ...
واقعن چي جوري ميشه به يه آدمي كه كوچكترين چيزي براي دلخوشي نداره اميد داد؟ كمكش كرد؟اصلن به چي بايد اميدوارش كرد؟
خداوكيلي چيزي سختر از "شعار دادن" اونم در حاليكه "هيچ" تو دستته نيست ...
امروز وقتي داشت حرف ميزد با خودم احساس مي كردم اين حرفا فقط ميتونه يه سوژه داغ واسه بني اعتماد و امتالهم باشه ...
سوژه اي بارها تلختر و گزنده تر از تمام اونچه ساخته شده و ديده شده ...
پ.ن: نمي خواستم چيزي بنويسم؛ مي دونستم ته تهش تكرار مكررات ميشه و سر ريز شدن حوصله شما..
شرمنده ام .
يه بامداد محكم و استوار كه تا همين الان الانش دقيقن 70 ساعته نخوابيده ، آره 70 ساعت و از اين 70 ساعت يه چيزي حول و حوش 30 ساعت كه فقط 13 ساعتش مال امروز بوده توي تخت و با كلنجار رفتن و تلاش بيهوده كردن گذشته .
خيلي شيكم، نه ؟
مامان و بابا كه كلن مات و مبهوتن ، هر وقت به قصد لالا، خدافظي مي كنم و بعد چند ساعت از اتاق ميام بيرون و يه راست ميرم سراغ يه چيز داغ كه از سر درد احتماليم جلوگيري كنه بدو بدو ميان جلو و ميگن " خوابيدي ؟ " منم خيلي طيبيعي ميگم " نه " ...
مي دونين شبيه كي شدم ؟ شبيه آلپاچينو ( واي معذرت ميخوام! آل پاچينو ) تو فيلم بيخوابي كه 5شنبه سينما 1 پخش كرد ، خيلي با حال بود ، حسن تصادف جالبي بود پخش اين فيلم و حال و هواي اين روزاي من ، در ضمن چش و چارمم يواش يواش داره ميشه همونجوري مثل جناب آل پاچينو ؛ "خمار" ...
با اوضاع و احول دوروبرم تقريبن درس و مرس و بي خيال شدم،(در ضمن خيلي خيلي ممنون بابت همدردياتون ولي مطمئن باشين مشكل من ازاسترس و درس نسيت ، حداقل اوناييكه منو ميشناسن ميدونن كه تو اين زمينه ريلكس و راحتم، هر مشكل و فكر و خيالي باشه، ته ته ليستش درس و كنكوره...)
فعلن بيشتر به فكر درمون مرض خودمم ، راستي احتمالن شماها نمي دونين اين نوع عجيب غريب بيخوابي از علائم بيماريهاي مخوفي مثل " آنفولانزاي مرغي " هست يا نه ؟
محض اطلاع ونياز به راهنمايياتون، علائم مرض بنده :
خوابالودگي فراوان ، اشتهاي فوق العاده ، عطش زياد به بيرون رفتن، صحبت كردن، تمر هندي و ترشك و البته ديدن فيلم و بالاتر از همه اينا دوباره خوابالودگي فراوان + بابا قوري شدن چشمها و زدن يك عدد جوش بر روي لپ سمت راست و ...
(شايد اون قو خوشگلا كه امروز جسدشونو نشون داد،قبل مرگشون دلشون مثلن تمر هندي مي خواسته، مگه نه ؟ ...)
بگذريم،...
از اونجاييكه همه چيمون بايد به همه چيمون بياد و مثل هميشه " زن زايد و زپلشك آيد و مهمان ز در آيد " اين روزا درگير يه مشكل خانوادگي ،انساني وصد البته تراژدي هستم ...
كمك كردن به يه دختر پانزده شونزده ساله ء در شرايط خيلي خيلي بحراني و تا حدي كه قادر دست به هر كاري براي نجات خودش بزنه، آدمي كه دوروبرش پر از گند و كثافت ِ و سالهاست تو اون همه بدبختي ِ متاسفانه ريشه دار زندگي كرده و بايد خيلي خيلي ذات خوبي داشته باشه كه تا حالا تونسه خودشو حفظ كنه ...
وحالا براي رها شدن از شرايطش داره انقلابي مي كنه كه دودش تو چش خودشم ميره ...
از اينكه معلم اخلاق باشم خيلي بدم مياد، از اينكه مدام شعار بدم و چيزايي بگم كه خودم بهش هيچ اعتقادي ندارم ...
ولي اين بار مجبورم، ظاهرن خوب حرف مي زنم و به دليل نوع اخلاق و برخورد و سن وسالم روم زيادي حساب باز كردن ، امروز يه دو سه ساعتي كلاس داشتيم ، بقيشم مونده واسه فردا ...
واقعن چي جوري ميشه به يه آدمي كه كوچكترين چيزي براي دلخوشي نداره اميد داد؟ كمكش كرد؟اصلن به چي بايد اميدوارش كرد؟
خداوكيلي چيزي سختر از "شعار دادن" اونم در حاليكه "هيچ" تو دستته نيست ...
امروز وقتي داشت حرف ميزد با خودم احساس مي كردم اين حرفا فقط ميتونه يه سوژه داغ واسه بني اعتماد و امتالهم باشه ...
سوژه اي بارها تلختر و گزنده تر از تمام اونچه ساخته شده و ديده شده ...
پ.ن: نمي خواستم چيزي بنويسم؛ مي دونستم ته تهش تكرار مكررات ميشه و سر ريز شدن حوصله شما..
شرمنده ام .