كنكورم تموم شد؛ خيلي متفاوت با چيزي كه انتظارشو داشتم ؛
تا حالا و سر هيچ امتحاني و تو هيچ شرايطي خودمو اونجور كه سر جلسه ديدم، نديده بودم؛ پر از استرس و اضطراب ، دستاي لرزون و ذهن به هم ريخته؛ واقعن بد بود ...
وقتي برگشتم خونه جيرينگي جواب شيش هفت تا سوال كه اعصابمو سر جلسه به هم ريخته بود، اومد تو ذهنم .
نمي گم صرفن به خاطر هيجان زياد و اضراب سر جلسه يكي دوتا درسي رو كه خيلي روش حساب كرده بودم، خراب كردم، نه! ولي به هر حال لعنت به اين سيستم احمقانه كه ممكن به خاطر خستگي و هيجان و استرس و نمي دونم از اين جور چيز ميزا زخمت چند ماهت هدر بره، در هر صورت امتحان تموم شده و فقط اميدوارم لحظاتي كه به خودم مسلط بودم جبران مافات رو بكنه ...
از سر جلسه كه بلند شدم يه يه ساعتي با دوستا تو محوطه گفتيم و خورديم و خنديدم و مسخره بازي كرديم، تو راه خونه ام فقط با مونا گفتيم و خنديديم، جالبيش اينجا بود كه اينقدر راحت و پر انرژي بوديم كه از همونجا يه راست مي خواستيم بيرم سراغ يه مصاحبه كاري ...
تو طول بيست و چار ساعت گذشته با وجود تمام بي خوابيا و خستگيا ، فقط به كارايي كه بايد بكنم فكر مي كردم و يه سه چهار ساعتي بيشتر نخوابيدم ؛
از كاراي فرهنگي و هنري و ورزشي و صله رحيم و جمع و جور كردن يه اتاق پر از وسايل استفاده شده تو 10 روز گذشته بگير تا خريد يه دامن سبز ...
پنج،شيش ماهي گذشته از اون روزي كه اون دامن سبزَ رو تو اون پاساژ ِ ديدم ولي 24 هزار تومن تو كيفم نبود تا بخرمش و فرداش كه 24 هزار تومنه تو كيفم بود، ديگه اون دامنه تو اون ويترينه نبود ؛ يادش بخير آقاهه هر چي مي گفت "خانوم جون فوروختيمش " من زير بار نمي رفتم و مدام مي گفتم " نه، ديروز همينجا بود " ، آخرم آقاهه خيلي محترمانه منو انداخت بيرون ...
فكر ميكنم اگه بتونم گيرش بيارم، نصف مشكل بي خوابيم حل بشه ....
خلاصه اينم از اين ...
نمي دونم چرا دلم نمي خواد از اينجا برم! شماها اگه كار دارين برين، من گوشي دستمه، دارم همين دوروبرا چرخ مي زنم ...
پ.ن:
چند لحظه بعد ...
الو ! صداي منو ميشنوين ؟! حالا من يه تارفي كردم، شماهاام زود گوشي رو گذاشتين ؟!
تو رو خدا با من حرف بزنين، دلم براتون تنگ شده بود ...
تا حالا و سر هيچ امتحاني و تو هيچ شرايطي خودمو اونجور كه سر جلسه ديدم، نديده بودم؛ پر از استرس و اضطراب ، دستاي لرزون و ذهن به هم ريخته؛ واقعن بد بود ...
وقتي برگشتم خونه جيرينگي جواب شيش هفت تا سوال كه اعصابمو سر جلسه به هم ريخته بود، اومد تو ذهنم .
نمي گم صرفن به خاطر هيجان زياد و اضراب سر جلسه يكي دوتا درسي رو كه خيلي روش حساب كرده بودم، خراب كردم، نه! ولي به هر حال لعنت به اين سيستم احمقانه كه ممكن به خاطر خستگي و هيجان و استرس و نمي دونم از اين جور چيز ميزا زخمت چند ماهت هدر بره، در هر صورت امتحان تموم شده و فقط اميدوارم لحظاتي كه به خودم مسلط بودم جبران مافات رو بكنه ...
از سر جلسه كه بلند شدم يه يه ساعتي با دوستا تو محوطه گفتيم و خورديم و خنديدم و مسخره بازي كرديم، تو راه خونه ام فقط با مونا گفتيم و خنديديم، جالبيش اينجا بود كه اينقدر راحت و پر انرژي بوديم كه از همونجا يه راست مي خواستيم بيرم سراغ يه مصاحبه كاري ...
تو طول بيست و چار ساعت گذشته با وجود تمام بي خوابيا و خستگيا ، فقط به كارايي كه بايد بكنم فكر مي كردم و يه سه چهار ساعتي بيشتر نخوابيدم ؛
از كاراي فرهنگي و هنري و ورزشي و صله رحيم و جمع و جور كردن يه اتاق پر از وسايل استفاده شده تو 10 روز گذشته بگير تا خريد يه دامن سبز ...
پنج،شيش ماهي گذشته از اون روزي كه اون دامن سبزَ رو تو اون پاساژ ِ ديدم ولي 24 هزار تومن تو كيفم نبود تا بخرمش و فرداش كه 24 هزار تومنه تو كيفم بود، ديگه اون دامنه تو اون ويترينه نبود ؛ يادش بخير آقاهه هر چي مي گفت "خانوم جون فوروختيمش " من زير بار نمي رفتم و مدام مي گفتم " نه، ديروز همينجا بود " ، آخرم آقاهه خيلي محترمانه منو انداخت بيرون ...
فكر ميكنم اگه بتونم گيرش بيارم، نصف مشكل بي خوابيم حل بشه ....
خلاصه اينم از اين ...
نمي دونم چرا دلم نمي خواد از اينجا برم! شماها اگه كار دارين برين، من گوشي دستمه، دارم همين دوروبرا چرخ مي زنم ...
پ.ن:
چند لحظه بعد ...
الو ! صداي منو ميشنوين ؟! حالا من يه تارفي كردم، شماهاام زود گوشي رو گذاشتين ؟!
تو رو خدا با من حرف بزنين، دلم براتون تنگ شده بود ...