ساعت 11 صبح ! و در حاليكه "اگزازپام عزيز" هنوز دو سه ساعت ِ ديگه خوابو مي طلبيد و صرفن به علت بر عهده داشتن وظيفه آشپزي با كلي زور و زحمت از جا بلند شدم و خودمو تا ساعت يك رو پا نگه داشتم و به هر جون كندني بود يه غذاي لذيذ پختم و ميل كرديم و نفهميدم چي جوري بجهم تو تخت و زير پتو ...
حدود ساعت 5 و بعد 3 ساعت تلاش ِ بي حاصل بلند شدم و يكمي تو خونه ول گشتم و يواش يواش حاضر شدم تا واسه دو سه تا كار واجب برم بيرون ...
در قدم اول و بعد از برداشتن لباسام از تو كشو و در لحظه بستن "آن لعنت خدا بر او باد" ، انگشت اشاره بيچارم موند لاي كشو و كشو تقريبن به طور كامل بسته شد و واقعن جزء عجايب بود كه چرا انگشت ِ كلهم كنده نشد !! و فقط تا شب سوخت و تير كشيد و كبود شد و پدر ما رو دراورد ...
خلاصه با اون دست و به هر زوري كه بود كارامو كردم و زدم بيرون، به فاصلهء فقط 3و4 دقيقه ، جلو انظار عمومي و مقابل يه عالمه اراذل و اوباش و يه عالمه "جفت چشم" و سر يه سه راه لعنتي سر خوردم و افتادم زمين، نه! نيوفتادم؛ پخش زمين شدم ، با اجازه به طور كامل خوابيدم رو زمين و اعضاء مختلف جسماني بنده يا كوفته شد و يا خراشيد، خلاصه سريع جستم و اولين تاكسي نشستم و از صحنه حادثه گريختم ...
موقع پياده شدن از تاكسي ، مسافر ِابله ِجديد لطف كرد و مقاديري از گوشت كف دست بنده رو گذاشت لاي دستيگره ؛ جوري كه همون لحظه همون تيكه سياه شد و منم مظلوم و شهرستاني؛ نه صدام در اومد و نه غري زدم و نه آهي و نه جيغي ، ريختم تو خودم و نفهميدم چي جوري پياده بشم و زودتر برم سمت خونه دوستم كه خير سرم 1 ساعت پيش بايد اونجا مي بودم ...
( بد شانسي بعدي رو با اجازه كلهم سانسور مي كنم )
درست لحظاتي قبل از رسيدن به مقصد، يه موجود فضايي نا شناخته رفت وسط چشم ما و هر كار كردم در نيومد؛ خلاصه بعد از ريختم كلي اشك و بعد كلي تلاش مجبورشدم يه تاكسي بگيرم و برگردم خونه ...
تو راه برگشت موجود ِ نا شناخته خودش اومد بيرون و راحتم كرد ولي ديگه حس و حال برگشتن نداشتم، اومدم خونه و تا يه چايي ريختم و خواستم كوفت كنم مادر گرام زنگ زد و گفت كه حتمن حتمن به كمك من برا افتتاحيه شعبه جديد مزون احتياج داره ...
ماام دل رحم و مهربان، دوباره حاضر شديم و با اون دست و پا و چش و چار عليل و ذليل رفتيم سمت طرقبه و مقادير هنگفتي خر حمالي كرديم و خسته و كوفته و در حاليكه شب از نيمه گذشته بود بر گشتيم خونه ...
له و په رفتم تو رختخواب و يه روزنامه گرفتم دستمو و مثلن خواستم يكمي مطالعه كنم ؛
صفحه اول كه خبر گروني سكه و نفت و طلا و از اين حرفا كه هيچ حسش نبود؛ يه راست رفتم صفحه هنري و چشمم خورد به عكس " پوپك گلدره " و خبر فوتش ..
از شما چه پنهون يكمي گريه كردم و نفهميدم چي جوري و قبل از اتفاق بد ِ بعدي برم زير پتو ...
شب بخير
..
حدود ساعت 5 و بعد 3 ساعت تلاش ِ بي حاصل بلند شدم و يكمي تو خونه ول گشتم و يواش يواش حاضر شدم تا واسه دو سه تا كار واجب برم بيرون ...
در قدم اول و بعد از برداشتن لباسام از تو كشو و در لحظه بستن "آن لعنت خدا بر او باد" ، انگشت اشاره بيچارم موند لاي كشو و كشو تقريبن به طور كامل بسته شد و واقعن جزء عجايب بود كه چرا انگشت ِ كلهم كنده نشد !! و فقط تا شب سوخت و تير كشيد و كبود شد و پدر ما رو دراورد ...
خلاصه با اون دست و به هر زوري كه بود كارامو كردم و زدم بيرون، به فاصلهء فقط 3و4 دقيقه ، جلو انظار عمومي و مقابل يه عالمه اراذل و اوباش و يه عالمه "جفت چشم" و سر يه سه راه لعنتي سر خوردم و افتادم زمين، نه! نيوفتادم؛ پخش زمين شدم ، با اجازه به طور كامل خوابيدم رو زمين و اعضاء مختلف جسماني بنده يا كوفته شد و يا خراشيد، خلاصه سريع جستم و اولين تاكسي نشستم و از صحنه حادثه گريختم ...
موقع پياده شدن از تاكسي ، مسافر ِابله ِجديد لطف كرد و مقاديري از گوشت كف دست بنده رو گذاشت لاي دستيگره ؛ جوري كه همون لحظه همون تيكه سياه شد و منم مظلوم و شهرستاني؛ نه صدام در اومد و نه غري زدم و نه آهي و نه جيغي ، ريختم تو خودم و نفهميدم چي جوري پياده بشم و زودتر برم سمت خونه دوستم كه خير سرم 1 ساعت پيش بايد اونجا مي بودم ...
( بد شانسي بعدي رو با اجازه كلهم سانسور مي كنم )
درست لحظاتي قبل از رسيدن به مقصد، يه موجود فضايي نا شناخته رفت وسط چشم ما و هر كار كردم در نيومد؛ خلاصه بعد از ريختم كلي اشك و بعد كلي تلاش مجبورشدم يه تاكسي بگيرم و برگردم خونه ...
تو راه برگشت موجود ِ نا شناخته خودش اومد بيرون و راحتم كرد ولي ديگه حس و حال برگشتن نداشتم، اومدم خونه و تا يه چايي ريختم و خواستم كوفت كنم مادر گرام زنگ زد و گفت كه حتمن حتمن به كمك من برا افتتاحيه شعبه جديد مزون احتياج داره ...
ماام دل رحم و مهربان، دوباره حاضر شديم و با اون دست و پا و چش و چار عليل و ذليل رفتيم سمت طرقبه و مقادير هنگفتي خر حمالي كرديم و خسته و كوفته و در حاليكه شب از نيمه گذشته بود بر گشتيم خونه ...
له و په رفتم تو رختخواب و يه روزنامه گرفتم دستمو و مثلن خواستم يكمي مطالعه كنم ؛
صفحه اول كه خبر گروني سكه و نفت و طلا و از اين حرفا كه هيچ حسش نبود؛ يه راست رفتم صفحه هنري و چشمم خورد به عكس " پوپك گلدره " و خبر فوتش ..
از شما چه پنهون يكمي گريه كردم و نفهميدم چي جوري و قبل از اتفاق بد ِ بعدي برم زير پتو ...
شب بخير
..