
اين عكس ِ قلي ِ ، پسر من ؛ يه لاك پشت موچولو ِ دوست داشتني كه مدتها پيش پيداش كردم ...
اولا نگهداري ازش فقط برام جالب بود، ولي يواش يواش اونقدر بهش وابسته شدم كه بيشتر وقت منو تو خونه صرف خودش مي كرد، پامو از خونه كه مي ذاشتم بيرون دلم براش تنگ مي شد؛ تا جايي كه مي تونستم سعي مي كردم وقتي خوابه از خونه برم بيرون، ببرمش توي حياط ، لابه لاي گل و گياه، گاهي توي آب ، بهش غذا بدم ، توي دست خودم بخوابونم و بزارم سر جاش و بعد با خيال راحت برم دنبال كار وزندگيم، هر جاام كه ميشد ببرمش كوتاهي نمي كردم ...
خلاصه قلي يواش يواش شد پسر مامان، هر چقدر بگم چقدر دوسش داشتم كم گفتم، چقدر ناز و نوازشش مي كردم، باهاش بازي مي كردم، قربون صدقش مي رفتم، كم گفتم ...
هر چي از با نمكياش، از تفاوتاش با لاك پشتاي ديگه، از شيطنتاش، قهر كردناش، قايم شدناش، چي جوري غذا خوردنش بگم؛ باورتون نميشه، يه جورايي شده بود يه لاك پشت تربيت شده ...
ولش كه مي كردم از هر جايي سر در مي يورد، از تو پاچه شلوار من بگير تا ... ( اين كه چي جوري از رو پا و دست و كله عروسك ِ روي ميز خودشو رسونده به آواژور و اون پاييون و تو اون جاي گرم و نرم خوابيده خودتون تا تهشون بخونين كه چه موجودي بوده )
هر كي مي ديدش عاشق كاراش مي شد و بيشتر از اون متعجب ...
حتمن الان دارين با خودتون مي خندين يا مي گين اين دختر خل و چله ، حق دارين چون نديدينش ...
امروز بعد يه ماه بي حالي و كسلي قلي مرد ...
گذاشته بودمش جلوم،اشك مي ريختم و بهش نگاه مي كردم؛ چشاي بي حال و دست و پاي بي حسش رو مي ديدم ولي باور نمي كردم كه ديگه ندارمش؛ با خودم مي گفتم شايد خوابه ، يكمي باهاش بازي كنم بيدار ميشه ولي بيدار نشد ؛ هر چقدر باهاش حرف زدم، نازش كردم ، بوسش كردم ، با دست و پاش ور رفتم بيدار نشد ...
قلي مرده بود ...