مدتها بود منتظر از دست دادنش بوديم؛ آشنايي نه چندان نزديك ولي عزيز؛ پسري 17 ساله، نحيف و ضعيف و از بدو تولد دست و پنجه نرم كنان با تالاسمي ...
همه يه جورايي منتظرش بودن؛ امسال يا سال ديگه، اين ماه يا ماه ديگه، امروز يافردا؛ با اين حال اين آمادگي و اين انتظار ذره اي از درد واقعه رو كم نكرد ...
امروز بعد سه - چهار روز بستري و قطع اميد تو بيمارستان مرد؛ در حاليكه هيچي ازش باقي نمونده بود؛ اعضاء داخلي بدن طي چند روز از بين رفته بود و استخونهاي پوك از چندين جا خورد شده بود، حتي جسم خستش بعد از مرگ هم از دست اين پوسيدگي استخوانها در امان نبود، به تلنگري موقع غسل و دفن از جايي مي شكست تا اون دم كه خاك به آغوشش كشيد و نجاتش داد ...
يه مرگ تلخ، يه خاطره تلخ و يه تصوير تلخ از لحظات آخر ؛
جون دادن بچه اي عزيز و پر عاطفه تو آغوش مادري مطلقه كه تمام زندگيش رو هديه جگرگوشش كرده و حالا امشب بعد اين سالها بايد بدون شب-ناله ها و نفسهاي اون بخوابه، عذر خواهي كردن هاي مداوم فرزند از مادر بابت اين سالها، اشهد گفتني شيرين و خاطره انگيز و به استقبال مرگ رفتن و سوكوتي ابدي...
تلخ تر از اين هم مي شه ؟
چه ميشه كرد وقتي ...
"انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن؛
توان شنفتن، توان ديدن و گفتن؛
توان اندهگين و شادمان شدن؛
توان خنديدن يبه وسعت دل؛
توان گريستن از سويداي جان؛
توان جليل به دوش بردن بار امانت؛
و توان غمناك تحمل تنهايي ...
انسان دشواري وظيفه است"
چه ميشه كرد ؟ هيچي ...
"به جان منت پذيريم وحق گزاريم"
همه يه جورايي منتظرش بودن؛ امسال يا سال ديگه، اين ماه يا ماه ديگه، امروز يافردا؛ با اين حال اين آمادگي و اين انتظار ذره اي از درد واقعه رو كم نكرد ...
امروز بعد سه - چهار روز بستري و قطع اميد تو بيمارستان مرد؛ در حاليكه هيچي ازش باقي نمونده بود؛ اعضاء داخلي بدن طي چند روز از بين رفته بود و استخونهاي پوك از چندين جا خورد شده بود، حتي جسم خستش بعد از مرگ هم از دست اين پوسيدگي استخوانها در امان نبود، به تلنگري موقع غسل و دفن از جايي مي شكست تا اون دم كه خاك به آغوشش كشيد و نجاتش داد ...
يه مرگ تلخ، يه خاطره تلخ و يه تصوير تلخ از لحظات آخر ؛
جون دادن بچه اي عزيز و پر عاطفه تو آغوش مادري مطلقه كه تمام زندگيش رو هديه جگرگوشش كرده و حالا امشب بعد اين سالها بايد بدون شب-ناله ها و نفسهاي اون بخوابه، عذر خواهي كردن هاي مداوم فرزند از مادر بابت اين سالها، اشهد گفتني شيرين و خاطره انگيز و به استقبال مرگ رفتن و سوكوتي ابدي...
تلخ تر از اين هم مي شه ؟
چه ميشه كرد وقتي ...
"انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن؛
توان شنفتن، توان ديدن و گفتن؛
توان اندهگين و شادمان شدن؛
توان خنديدن يبه وسعت دل؛
توان گريستن از سويداي جان؛
توان جليل به دوش بردن بار امانت؛
و توان غمناك تحمل تنهايي ...
انسان دشواري وظيفه است"
چه ميشه كرد ؟ هيچي ...
"به جان منت پذيريم وحق گزاريم"