خستگي و بيخوابي ِ چند روز ِ ، امان وايسادون رو ازم گرفته بود، ساعت دوروبر پنج و شيش بود، خواب طبيعي ِ بي وقتو به خواب به موقع ِ مصنوعي ترجيح دادم / از مامان و عزيز كه در حال بيرون رفتن بودن خواستم در اتاقو نبدن و لاشو باز بزارن، شايد يه نرمه-نسيمي بره و بياد / خيلي خسته بودم، از اون لحظات ناب بود كه من خيلي دوسش دارم؛ از اون لحظاتي كه هنوز سرت به بالش نرسيده خواب ِ مياد سراغت ...
چشام داشت گرم مي شد كه احساس كردم يكي تو اتاقمه؛ يه صداي خفه و آروم مثل صداي قدماي يكي روي فرش، يا صدي نفساش ، نميدونم؛ كلهم جو ِ اتاق جوري بود كه احساس مي كردم توش تنها نيستم / چند باري پيش اومد، هر بار فكر مي كردم كسي بالاي سرمه، سرمو بلند مي كردم، ولي هيچ خبري نبود، مامانو صدا كردم جواب نداد فهميدم رفته بيرون / سرمو بردم زير پتو كه ديگه هيچي نشنوم ولي اينبار صدا فرق كرد؛ خيلي واضح و بلند" غزاله! مي دوني؟ " ...
بقيشو نشنيدم، خيلي آروم بود، شايدم اصلن چيزي نگفت، نميدونم ... سرمو بلند كردم، گفتم " بابا" ولي بابا جوابي نداد ، خواب بود ... ، خيلي ترسيدم ، خواستم بلند شم ولي نشد ...
پاها بي حس ِ بي حس بود ، جدا شدن يه چيزي از پامو احساس مي كردم ، نميتونستم تكونشون بدم ، يه چيزي آروم آروم داشت از پام خارج مي شد و پام سنگين و سنگينتر مي شد، خيلي ترسيده بودم ، داد زدم وبابا رو صدا كردم " بابا ! بابااااااا !! باباااااااااااا !!! ولي بي فايده بود، هيچ صدايي ازم در نمي اومد ، جيغ زدم ولي انگار نه انگار،براي چند لحظه اي لال شده بودم ...
نميدونم "بابا" ِ چندم بود كه صدام بالاخره دراومد و پاهام برگشت به حالت عاديش .. بلند شدم ونشستم ..
بيخيال خواب شدم! مثل اينكه مثل آدميزاد خوابيدن به من نيومده بود ، يه بارم كه اومدم اينجوري راحت و بدون قرص و دوا بخوابم اينجوري شد؛ نمي دونم ولي فكر كنم يكمي داشتم مي مردم، نه ؟
پ.ن1: غزاله اسم من ِ تو دنياي واقعي ..
پ.ن2: بابت نگرانياتون، دلدارياتون، لطف و محبتتون خيلي خيلي ممنونم / من حالم خوبه ، قول مي دم ..
چشام داشت گرم مي شد كه احساس كردم يكي تو اتاقمه؛ يه صداي خفه و آروم مثل صداي قدماي يكي روي فرش، يا صدي نفساش ، نميدونم؛ كلهم جو ِ اتاق جوري بود كه احساس مي كردم توش تنها نيستم / چند باري پيش اومد، هر بار فكر مي كردم كسي بالاي سرمه، سرمو بلند مي كردم، ولي هيچ خبري نبود، مامانو صدا كردم جواب نداد فهميدم رفته بيرون / سرمو بردم زير پتو كه ديگه هيچي نشنوم ولي اينبار صدا فرق كرد؛ خيلي واضح و بلند" غزاله! مي دوني؟ " ...
بقيشو نشنيدم، خيلي آروم بود، شايدم اصلن چيزي نگفت، نميدونم ... سرمو بلند كردم، گفتم " بابا" ولي بابا جوابي نداد ، خواب بود ... ، خيلي ترسيدم ، خواستم بلند شم ولي نشد ...
پاها بي حس ِ بي حس بود ، جدا شدن يه چيزي از پامو احساس مي كردم ، نميتونستم تكونشون بدم ، يه چيزي آروم آروم داشت از پام خارج مي شد و پام سنگين و سنگينتر مي شد، خيلي ترسيده بودم ، داد زدم وبابا رو صدا كردم " بابا ! بابااااااا !! باباااااااااااا !!! ولي بي فايده بود، هيچ صدايي ازم در نمي اومد ، جيغ زدم ولي انگار نه انگار،براي چند لحظه اي لال شده بودم ...
نميدونم "بابا" ِ چندم بود كه صدام بالاخره دراومد و پاهام برگشت به حالت عاديش .. بلند شدم ونشستم ..
بيخيال خواب شدم! مثل اينكه مثل آدميزاد خوابيدن به من نيومده بود ، يه بارم كه اومدم اينجوري راحت و بدون قرص و دوا بخوابم اينجوري شد؛ نمي دونم ولي فكر كنم يكمي داشتم مي مردم، نه ؟
پ.ن1: غزاله اسم من ِ تو دنياي واقعي ..
پ.ن2: بابت نگرانياتون، دلدارياتون، لطف و محبتتون خيلي خيلي ممنونم / من حالم خوبه ، قول مي دم ..