من مليشم ...
بعدِ يه هفته-ده روز اينور و اونور دوييدن، با دستي پر از آزمايش و عكس و الكتروآنسفالوگرافي
رفتم پيش آقاي دكتر مهربان / مطب طبق معمول شولوغ بود و هر جور آدمي كه بگي نشسته بود، آخه مطبش يه جورايي شبيه كيلينيكه؛ يه دكتر مغز و اعصاب و يه دكتر روانشناس بيمارا رو ويزيت مي كنن؛ خلاصه بيمار جسمي و روحي هر نوعي كه بخواي اونجا ديده مي شه / يه گوشه كناري كه بتونم به بقيه مسلط باشم و بقيه خيلي به من مسلط نباشن نشستم ولي زهي خيال باطل؛ طبق معمول دفعه هاي قبل چشامو تا اخر نتونستم بالا بيارم؛ پسر تازه بالغ شده اي كه تو اين چند بار تو مطب دكتر ديده بودمش، نشسته بود تو يه لاين جولوتر / فكر نمي كنم يه لحظه ام به چشا و گردنش استراحت داده باشه و چشم از من برداشته باشه
خير سرم رفته بودم يه كنج نشسته بودم يارو گردنش رو يه چيزي تو مايه هاي 120 درجه چرخونده بود و قفل شده بود تو صورت ما
؛ نمي دونم ياد خاطراتش مينداختمش و افسردگيش رو دو صد چندان مي كردم يا برعكس با ديدنم انرژي مي گرفت و غم و غصه ها رو فراموش مي كرد
/ بالاجبار سرمو به اس ام اس فرستادن واسه اره و اوره و شمسي كوره گرم كردم / يكمي كه گذشت آقاي منشي نامردي نكرد و تلويزيون رو زد رو كانالي كه از شانس ما داشت يه آهنگ سنتي ِ به شدت طربناك پخش مي كرد
( البته طربناكي آهنگ يه دليلش ريتم آهنگ بود و يه دليلش جو سنگين و ساكتي كه توش نشسته بودم ؛ راستش اگه تو اون لحظه انجز انجز رَم مي زاشتن من قرم مي اومد
) هر چقدر بگم چقدر به خودم فشار اوردم كم گفتم، تمام ماهيچه هامو منقبض كرده بودم
و سفت به صندلي چسبيده بودم ونميدونستم با قر فراوان گير كرده تو كمرم چه بايد بكنم! هر جوري كه بود خودمو نگه داشتم و به يه ضرب پا اكتفاكردم، مطمئنن اگه بلند مي شدم وهمون وسط قرا رو ميريختم، كلي انرژي درماني مي شد و حداقل نصفه اون آدما مشكلشون حل مي شد؛ از جمله مشكل روحي ِ اون پسر ِ تازه بالغ
خلاصه جونم در اومد تا اون آهنگ ِ تموم شد
نفسي راحت كشيدم و ماهيچه ها رو ول كردم و به اس ام اس بازي ادامه دادم تا بالاخره نوبتم شد ... تيش تيش رفتم تو اتاق، آقاي دكتر مهربون تا منو ديد گل از گلش شكفت و با " به به، خانوم مهندس ناز ما
" من رو همراهي كرد تا نشستم كنارش ، جوياي اوضاع احوال شد و ازم پرسيد كه آرومم و خوبم و شادم يا نه؟ هي خواستم بهش بگم " شادم؟! كجايي آقاي دكتر؟! الان مي خواستم بلند شم و واسه مريضات قر "
كه باز جلو خودم رو گرفتم، بعد از بررسي آزمايشا و عكس و نوار مغزي و معاينه و گرفتن فشار و باخبر شدن از چند و چون سردردا، آقاي دكتر تشخيص به ميگرن اينجانب دادن
و مشكلات عصبي
داروي مخصوص ميگرن تجويز كردن و لب زدن به كلي خوراكياي خوشمزه رو ممنوع فرمودن
واسه 20 روز ديگه ام وقت دادن، از در كه داشتم مي اومدم بيرون با خودم گفتم چه عجب آقاي دكتر بعد 3 جلسه يادش موند كه من مجردم و ديگه هيچي نپرسيد، تو همين خيال بودم كه دم در يوهو گفت "راستي دخترم ازدواج كردي؟ "
/ خوشحال و خندان از مطب اومدم بيرون و سر راه نخسمو نقد كردم و تا خونه پياده اومدم ، تو تمام راهم از هر كسي بگين موزيك گوش دادم؛ از ويگن و امير ارام بگير تا خوليو ؛ اينكه چرا ديشب شنگول بودم و پر انرژي، خودمم نمي دونم ؛ شايد به خاطر اين بوده باشه كه آقاي دكتر خيالم رو در مورد قند خونم راحت كرد و گفت كه مي تونم هر چقدر دلم خواست شيريني-جات بخورم
، شايدم به خاطر اينكه ديگه رسمن و كتبن دچار يكي از بدترين سردرداي عصبي شدم و ديگران بايد خيلي ملاحظمو بكنن
/ اينم داستان سردرداي ما...
حالا چرا همه اينا رو گفتم و سرتون رو درد اوردم ؟ واسه اينگه بگم پيليز از اين به بعد با من مهربونتر باشين و همش منو چاخان كنين و ازم تعريف كنين هِي ؛ آخه من مليشم

















حالا چرا همه اينا رو گفتم و سرتون رو درد اوردم ؟ واسه اينگه بگم پيليز از اين به بعد با من مهربونتر باشين و همش منو چاخان كنين و ازم تعريف كنين هِي ؛ آخه من مليشم
