دوازده ظهر ِ ؛
صفحه 24 استاندارد سيستمهاي تغذيهء داخلي جلوم باز ِ ، حتي يک صفحه ام از صبح اين ور و اون ور نشده / هنوز نموره اي گيج و گنگم ، باورم نمي شه ؛
غريبه اي طي 30 روز شده نزديکترين و محرمترين ِ کسانم !

ياد 5شنبه مي افتم ؛ ياد اون سالن ، اون مراسم ، اون لباس پفي سوسني نازنازي ، ياد اون نگاهها ، تبريکا ، ياد "من" ، "اون" ، ياد اون دستا ، اون رقصا ، ياد اون "بله" ِ بار اول ، ياد اون عاقد ابله ... / همکارم از کنار ميزم رد مي شه، چند قدمي جلوتر مکثي مي کنه و بر مي گرده و تبريک مي گه؛ تازه به خودم ميام، آره، بايد باورم بشه / نگاهي به حلقم ميندازم و لبخندي مي زنم و مي رم صفحه 25 ...

حرفي براي گفتن! نه ببخشيد، براي نوشتن ندارم، خبر خوبو که بهتون دادم حالا فقط مونده يه خدافظي کوچولو؛ نه از اين دنياي مجازي ، نه از دوستان عزيزم و نه به عنوان يه وبلاگ خوان ؛ فقط به عنوان يه وبلاگ نويس / شايد مقطعي شايد دائمي ، نمي دونم ؛ فقط مي دونم که فعلن هيچ جوره حس نوشتن ندارم ...

و اما يه خواهش ...
اگه اهل دعايين و بهش معتقد، برام دعا کنين \ مرسي .