خسته ام ...

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می تراشد ـ این زخمها را نمی شود به کسی ابراز کرد...

صادق هدایت

یه متن قشنگ از شریعتی ...

ای آزادی
چه زندانها برایت کشیدم
و چه زندانها خواهم کشید
و چه شکنجه ها تحمل کرده ام
اما
خود را به استبداد نخواهم فروخت ،
من پروردهء آزادی ام ، استادم علی است ،
مرد بی بیم وبی ضعف و پرصبر ،
و پیشوایم مصدق ،
مرد آزاد ، مردی که ،
هفتاد سال برای آزادی نالید .
من هر چه کنند ،
جزء در هوای تو دم نخواهم زد .
اما من به دانستن از تو نیازمندم ،
دریغ مکن ،
بگو هر لحظه کجایی و چه میکنی ؟
تا بدانم آن لحظه کجا باشم ، چه کنم ؟ ......
آزادی ، خجسته آزادی .


......


یه چیز ِ بی ربط ...

امیدوارم امشب مثل دیشب نشه ...




حاضر میشم و میرم جلو آینه ، از قیافهء خودم بعد از یکی دو ساعت خواب عصرونه خوشم میاد ...
یاد بعد از ظهر می افتم ، حالا دیگه سرخی گونه هام با سیاهی اسلام سرم تو ذوق میزنه ؛ یکمی صبر میکنم تا قیافم سر جاش بیاد .
طبق معمول تا اوتوبوس بیاد روزنامه ها رو نگاهی میندازم ؛ و طبق معمول هیچ خبر خوب و خوشایندی به چشم نمیخوره ؛ یا شیراز یا شهلا یا فوتبال ، ( هر از گاهی سرمون با یه چیزی گرم میشه ) ...
چقدر وحشتناک ! یه عده مردن و عده زیادیم که اوضاشون بد ِاز بلایی که قرار بعدن سرشون بیاد تو هراسن یا فرار میکنن ، چه مملکت خنده داری ...!
لعنت به این خط 20 و 62 که هیچوقت به موقع نمیاد و لعنت به این خط 15 که همیشه به موقع میادو حرص منو درمیاره ...

چه آدمای عجیب غریبی ، یه لحظه همه حواس اوتوبوس جلب یه دختر کم سن و سال میشه حتی حواس من که یه جای دیگَست و به خودش جلب میکنه ، وای خدای من چه مردم احمقی یا از این ور میافتیم یا از اون ور ... خجالت میکشم و سرمو میندازم پایین ..
ساعت هفت ِ ، تو کتابخونه مرکزیم ، پیش بچه ها ؛ چه خوب ، از دیدنم چه ذوق میکنن و کلیم بهم میخندن که تازه اون موقع رفتم کتابخونه ...
مریم بهتر ِ ، آرومتر ِ خدا رو شکر ... مریمم حالش خوبه کاش میدونستم درونشم مثل چهرش ِ یا نه ...

چقدر هممون عجیبیم و ناشناخته ...


چقدرگفته ها و کرده ها مون از هم فاصله داره ، بالاخره کدومش درست ِ ؟!!!
کاشکی میشد یه آینهء صیقل صیقل ته دل آدما گذاشت و کمرنگترین و ریزترین نوشته هاشو دید و خوند ...
( یاد فیلم " دیگه چه خبر " می افتم ....)
... دلم میخواست به جای " حمام التراسنیک " با دکتر خالوزاده در مورد همچین چیزی حرف بزنم ولی مطمئنم بهم میخنده ..

نمیدونم چرا خوندن تکنیک و استابلا منو دوباره به این افکار کشوند ...!!!!

کثیف و پست ...
زشت و کریه ...
بی منطق و بی احساس ...
کرو کور و بی عقل و بی قلب ...
وحشی و ...
...
نه ،. هیچ کدوم از این لغات نمیتونه درون این موجودات کوچیک بی ارزش و حقیرو تصویر کنه ؛ اصلن تو هیچ لغتنامه ای لغتی در وصف این موجودات وجود نداره و تو هیچ نوشته ای جمله ای ...
خدای من ! ...
با ما چه میکنن این ... !!!

بس ِ دیگه ... بیشتر از این نمیخوام این صفحهء سفیدو با این جملات و کلمات ناتوان سیاه کنم ...
حیف این صفحه ؛ حیف من ؛ حیف ما و حیف این سرزمین .

یکی به خاطر نمره بدی که گرفته بود گفت تبریک و روبوسی باشه واسه فردا ...
یکی اصلن هیچی نگفت حتی وقتی کیک دست پخت خودمو خورد ؛ مطمئن بودم چیزای خوبی آنلاین ازش میشنوم ...
یکی با کلی هیجان و شور منو بغل کردو 3 تا ماچ آبدار تقدیم من کرد ... خداوکیلی مدتها بود کسی منو اینجوری بوس نکرده بود ... ممنونم مونا ...
یکی ام بغلم کردو بوسم کردو تبریک گفت ولی با کلی ناراحتی و گرفتگی...

براش نگرانم ؛ خوب میشناسمش ... نمیدونم چرا باید اینجوری برخورد کنه و تصمیم بگیره ...! برام عجیب ِ ،از اون بعید ... تمام زندگی و احساسشو گذاشته رو چیزی که اصلن وجود نداره ... کاشکی میتونستم اون چیزی که واقعن وجود داره رو بهش بگم ولی میترسم ... باشه واسه بعد امتحانا ، کاش اونقدر منطقی برخورد کنه که از گفتنش پشیمون نشیم ...






آخرین ساعتای بیست و سومین سال زندگیم داره سپری میشه ...
چه زود و چه سریع ...

" دنگ ! دنگ ! دنگ ! "

نگاهی به خودم میندازم و یکسال گذشته ( بیست و دو سالگی و سنی که همیشه ازش خوشم میومد ) ؛ حیف که سپری شد ... و فقط سپری شد .

هنوز همون جای قبلیم با یکمی نوسان اینورواونورتر ؛ با همون اخلاقای گند ِ همیشگی ،همونقدر ... و ... و ... فکر نمیکنم خیلی عوض شده باشم البته به جزء اون چیزایی که تجربه به من آموخت ...
...
تو بعضی تصمیمانسبت به گذشته مطمئنترومصممتر شدم و البته امیدوارتر ...

آشپزیمم خیلی بهتر شده ؛ یواش یواش داره مثل مامان میشه ؛ البته امیدوارم ، درسمم که به همون بدی ِ قبل ِ ، می مونه پنجه و مضراب و صدای سازم ... مضرابم که خیلی قویتر نشده ولی پنجم نرمتر ِ و رونتر و صدای سازمم که استادم باید نظربده ...
...
تارای سفید لابه لای موهامم از قلم نیفته که حالا بیشتر از قبل شده ...

خلاصه همون آدم قبلیم با این تفاوت که امشب یه جوریه ... نمیدونم چمه !! مضطرب و ناآرومم ، دلم تنگ ، میترسم ...

گذشت سریع زمان ، موندنت سر جای همیشگی ، باقی موندن کلی سوال بی جواب و کلی ابهام و حل نشدن کلی مسائل کوچیک و بزرگ بعد 23 سال توی ذهنت ، پشت سر گذاشتن سالها پشت سر هم بدون اینکه بدونی تهش چیه و قرار چی بشه ، یکمی تلخ ؛ البته کمی بیشتر از یکمی ...

بگذریم ؛ شب تولدم و من باز خل شدم ...
ساعت یازده و نیم من یه دختر بیست و سه ساله ام ؛ وای چقدر بزرگ ...

از یه چیزی مطمئنم که میخوام به فال نیک بگیرمش ؛
هیچوقت تو همچین شبی ماه و به این قشنگی ندیده بودم ،دستتو اگه دراز میکردی بهش میرسید ... اگه امشب ندیدینش فردا حتمن اینکارو بکنین ...










بيتوته‌ي ِ کوتاهي‌ست جهان
در فاصله‌ي ِ گناه و دوزخ

خورشيد
هم‌چون دشنامي برمي‌آيد

و روز
شرم‌ساري ِ جبران‌ناپذيري‌ست.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزي بگوي


درخت،
جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است

و نسيم
وسوسه‌ئي‌ست نابه‌کار.

مهتاب ِپائيزي
کفري‌ست که جهان را مي‌آلايد.

چيزي بگوي
پيش از آن که در اشک غرقه شوم

چيزي بگوي



هر دريچه‌ي ِ نغز
بر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد.

عشق
رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزي بگوي،
هر چه باشد


چشمه‌ها
از تابوت مي‌جوشند
و سوگ‌واران ِ ژوليده آب‌ْروي ِ جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.

خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزي بگوي!


اولین پابلیش تو یادگار بعد مدتها ؛ یه شعر قشنگ تلخ از شاملو ..که شاید مناسب یه وبلاگ نو نباشه ولی از اونجایی که امروز روز خیلی بدی بود و امشب دلم از همه گرفتست این قشنگترین شعری بود که به ذهنم رسید ...