خرابیای دور حرم تموم شد حالا نوبت رسیده به کوچه خیابونا و سطح شهر ...
یه خیابون درست حسابی و آسفالت شدهء مثل آدم نداریم  و هیجا نمیبینیم ؛ بالاخره هرجایی رو یه بلایی سرش اوردن ...
بلوار وکیل آباد بابت مترو یه قسمتش خراب و یه قسمتش کُلُهم بستس ...
احمدآباد و تقی آباد که همینجور ...
چهارراه لشکر به سمت پایینو هی کج کردن و راست کردن و آخر اونم بستن ...
خواج ربیع و اونورا که به خاطر لوله های فاضلاب (روم به دیوار) خراب و بستست ...
ملک آباد قشنگ و دوست داشتنی که هیچی ازش نمونده ؛ نه از سایه درختا نه هوای خوب ؛ بعضی جاهام که خراب ِ هنوز ...
خیابون خودمونم که قربونش برم ؛ یه روز از اونور میکنن میان جلو ، یه بار از این ور ...میکنن و پر میکنن و میکنن و پر میکنن و .. و معلوم نیست دارن چه ...میکنن .
فقط سرو صدا و دود و دم و خاک و خُلش مال ما ِ ...
خدا رحم کنه تا دوباره جیبا و حسابا پر بشه و خلاصه 90 تای بودجه میل بشه و 10تاش صرف کار بشه یه 10و20 سالی طول میکشه ...
....


تو چه دانی که پس هر نگه سادهء من ،
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز ،
بر من افتد ؛ چه عذاب و ستمی ست .

دردم این نیست ولی ،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم .
پوپکم ! آهوکم !
تا جنون راهی نیست ار اینجا که منم ...

اخوان

( اگه وقت کردین همشو بخونین )




وقتی حواست نیست زیباترینی ...
وقتی حواست هست فقط زیبایی ...
حالا حواست هست ؟


شبهای روشن

- نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همهء جمع چه تنها نشسته ای !

- تنها نشسته ام ؟
نه
که تنها فارغ از من و ما نشسته ام .


- نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای !

- ویران ؟
ویران نشسته ام ؟
آری
و به چشم انداز امید آباد خویش می نگرم .


- نظر در تو می کنم ای بامداد ، که اندُوهگنانه نشسته ای
کنار دریچهء خردی که بر آفاق می گشاید .

- من و خورشید را هنوز امید دیداری هست ،
هر چند روز من
آری
به پایان خویش نزدیک میشود .


- نظر در تو می کنم ای بامداد


اولین چیزی که به ذهنم رسید موهاش بود ، یادم همیشه موهاش مشکی ، بلند و ناز بود ؛

" زن عمو موهاشو کوتاه کردن ؟ "
" آره ؛ تراشیدن ... "
و با سوال احمقانم زن عموی همیشه محکم گریه کرد ...

اومدم اینجا ازتون بخوام براش دعا کنین ؛ خواهش میکنم ...
هانیه ؛ دختر خواهرزن عموم ؛ خیلی باهاش صمیمی نبودم و ارتباطی نداشتم... ولی اونچیزی که امروز شنیدم باور کردنی نیست ، مدام فکر میکنم همه چی شوخی ِ ...
هم سن و سال خودم ِ ؛ شایدم کوچیکتر ، یکسال ازدواج کرده و حالا یه دفعه تو سرش تومر پیدا شده ؛ امشب عمل داشته و نتونستن کامل تومرشو دربیارن ..
دعا کنین توروخدا براش ...

مگه میشه همه چی اینقدر پوچ باشه ؟ آره ؟ مگه میشه ؟ ...
چقدر ترسناک ِ این زندگی ، این قانون ناشناخته هستی که تو رو هر جا بخواد میکشونه ، این جبر که رو سرنوشت تو حاکم ِ و چفدر تلخ ِ این شوخی که مدام با بشر میشه ...
چقدر تلخ ِ ...

براش دعا کنین ...


دلم کپک زده است ، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل ،
همچون مهتاب زده ئی از قبیلهء آرش بر چَکاد صخره ای
زه ِ جان کشیده تا بُن گوش
به رها کردن فریاد آخرین .

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی داشت
تا به جانش می خواندی :
نام کوچکی همچون مرگ
نامی به کوتاهی آهی
...

دلم میخواد چند ساعت آروم بگیرم ...
نه به چیزی فکر کنم ، نه چیزی آزارم بده ؛ نه خاطره ای اذیتم کنه نه ذهنم مشغول و درگیر باشه ، نه بابت آینده ای نگران باشم و نه ...
دلم می خواست تمام عضلاتم و سلولام چند ساعت شل بشن و آزاد ...
کاشکی میشد ...





شمس قدحی در دست داشت ، به محضر وی رسیدند و پرسیدند : نوش می حلال ِ خداست یا حرام او ؟
با نگاهی به آن ابله گفت : تا که خورد ؛
شمس اگر خورد ، شمس دریاست ، به پیاله شرابی نجس نگردد ؛ تو اگر خوری به ابریقی مانی که به پوزه سگی ، تا ابد نجس خواهی ماند .



(داخل پرانتز امشب ماه و دیدین ؟ معرکه بود ... )